عشق غیر منتظره پارت۳۱

وقتی هندرسون رفت بقیه رفتن خونه و...

از زبان آنیسا^
رفته بودم دنیا ها رو چک کنم چون وقتی بریم اوردو دیگه نمیتونم زیاد بیام اینجا...جدا از اینا میخواستم دایی جونم رو ببینم...دلم براش تنگ شده

از زبان دامیان^
با آنیا تو یه گروه افتاده بودم...یعنی خودم انتخوابش کرده بودم...چرا انقد ازش احساس خوبی میگیرم؟...راستی! اون روز زنگ انشا...انشا بکی خیلی عجیب بود...دقیقا احساسات من رو بیان میکرد...

انشا بکی^

بکی: انشا من در مورد احساسات آدم هاست اما نه همشون...من در مورد عشق نوشتم...
( پایان انشا)

دامیان: نه...این فکر های احمقانه چیه؟...شایدم...وقعا دوسش دارم

از زبان آنیا^
اون احساسی که به دامیان داشتم چی بود؟...عجیب بود...حالا تو اوردو از بکی میپرسم

لوید: آنیا وسایلت رو جمع کردی؟

آنیا: ها؟ آه...آره جمع کردم

دامیار: آنیا میگم آنیسا کارت داره

آنیا: باشه رفتم

آنیسا آنیا رو تلپورت کرد پیش خودش و پرید بقلش

آنیا: چی شده؟

آنیسا: وقتی بریم اوردو کسی رو میبینی که سالها فکر میکردی مرده

آنیا: چی؟...امکان نداره...اون مرده

آنیسا: نه فقط رفته به یه دنیای دیگه موقعی که تو قبول نکردی اون کار رو انجام بدی و شدو تهدیدت کرد که میکشدش... من نجاتش دادام

آنیا: واقعا؟( اشک از چشم هاش سرازیر شد)

آنیسا: آره...اما بخاطر تفاوت زمان دنیاها اون الان به جای دو سال شیش سال ازت بزرگ تره

آنیا: اشکال نداره...خوشحالم که قراره دوباره داداشیم رو ببینم
دیدگاه ها (۰)

سلام فقط اومدم یه اطلاعیه بدم

عشق غیر منتظره پارت۳۰

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط